BOOS
BOOS

پدری با پسر پانزده ساله‌اش وارد یک مرکز تجاری شدند ! پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره به هم چسبیدند ! پسر از پدر پرسید : پدر این چیست ؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده بود ، گفت : پسرم من تاکنون چنین چیزی ندیدم و نمیدانم چیست !!!
در همین موقع ، آنها زنی بسیار چاق را دیدند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوارهای براق از هم جدا شدند ؛ آن زن خود را به زحمت وارد اطاقکی کرد و سپس دیوار بسته شد ! پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره‌های بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و به تدریج تا سی‌ رفت ؛ هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان دیدند شماره‌ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک !!! ناگهان دیوار نقره‌ای باز شد و آنها حیرت زده دیدند دختر ۲۴ ساله ای بسیار زیبا از آن اطاقک خارج شد !
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد ، به آهستگی به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا !!!

مرد ثروتمندی که مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود ، پس از مراجعه مباشر ، از او پرسید :
- از خانه چه خبر ؟
مباشر : خبر خوشی ندارم قربان ! سگ شما مرد !!!
- سگ بیچاره ! ولی چرا ؟؟؟ چه چیز باعث مرگ او شد ؟
مباشر : پرخوری قربان !
- پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
مباشر : گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد !
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
مباشر : همه اسب‌های پدرتان مردند قربان !!!
- چه گفتی ؟ همه آنها مردند ؟
مباشر : بله قربان !!! همه آنها از کار زیادی مردند !
- برای چه این قدر کار کردند ؟
مباشر : برای اینکه آب بیاورند قربان !!!
- گفتی آب ؟ آب برای چه ؟
مباشر : برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !!!
- کدام آتش را ؟
مباشر : آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد !!!

- پس خانه پدرم سوخت ؟؟؟ علت آتش سوزی چه بود ؟
مباشر : فکر میکنم که شعله های شمع باعث این کار شد قربان !
- گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
مباشر : شمع هایی که برای تشییع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !!!
- مادرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان !!! زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !!!
- کدام حادثه ؟
مباشر : حادثه مرگ پدرتان قربان !
- پدرم هم مرد ؟
مباشر : بله قربان ! مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت !
- کدام خبر را ؟
مباشر : خبرهای بد قربان ! بانک شما ورشکست شد و اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت هم در این دنیا اعتبار ندارید



نظرات شما عزیزان:

مهتاب 
ساعت23:14---14 مهر 1390
پاسخ:mer30

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:داستان های خنده دار, توسط سامان