یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم که از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کاغذهای
رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده ! خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی
گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند
، اهل حروم کردن تبلیغات نبود !
احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ، لابد فقط به آدمهای
باکلاس و شیک پوش و باشخصیت میده ! از کنجکاوی قلبم داشت میومد توی دهنم !!! با خودم گفتم خدایا ، نظر این
تبلیغاتچی خوش تیپ و باکلاس راجع به من چی خواهد بود ؟ آیا منو تائید میکنه ؟
خلاصه کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق
بزنه ! شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم ! دل تو دلم نبود ، یعنی
منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟ همین طور که سعی میکردم با بی تفاوتی از
کنارش رد بشم با لبخند ، نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت : آقای محترم ! بفرمایید !
قند تو دلم آب شد ! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم : خب چرا من ؟ من
که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم ؟ خیلی خوب باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو
ندارم ! کاغذ رو گرفتم و زدم به چاک ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می
رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود ! وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم ، نوشته بود :
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا